دانلود سنتر به وبلاگ خودتون خوش اومدين. 18 اسفند 1391برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : سینا
![]() امروز میخواهم داستان زندگی یکی از دوستانم رو به قول از خودش براتون تعریف کنم هرکی میخواد بهش کمک کنه این شماره حساب بسم ا... صادرات6037691720358571 ![]()
دختری بودم توی یک خانواده شلوغ توی یک روستا ازخراسان.پدرم درامدچندانی نداشت .دختری بودم پرازاحساس ولی توخانواده شلوغ مااحساس معنای چندانی نداشت .البته باهم بدنبودیم ولی محبت نبود درک کردن نبودن .پدرومادرم طرزفکرقدیمی داشتند.بااینکه شاگرد دوم کلاس بودم اماپدرم اجازه ندادتاسوم راهنمایی بیشتر درس بخوانم چون برای ادامه تحصیل بابه شهرمیرفتم .تودنیا فقط یک خاله کوچکترازخودم داشتم که جونمون روواسه هم میدادیم اکثراوقات باهم بودیم .هرچندهمه به باهم بودن ماگیرمیدادند.سنم که به بیست رسید مادرم مدام کسانی روکه ازدواج میکردندروتوسرم میزد.دلم نمیخواست ازدواج کنم ولی ازبس ناراحتم میکردند فقط به ازدواج فکرمیکردم .تااینکه یک روزتصادفی باپسری که ندیده بودم اشناشدم .قرارشدیک ماه تلفنی باهم صحبت کنیم واگه تفاهم داشتیم همدیگروببینیم وبعداگه ازهم خوشمون اومدبیادخواستگاری.یک ماه گذشت همدیگه رودیدیم وبعدخواستگاری.من بیخبرازاینکه خانواده شوهرم بااین ازدواج مخالفندقبول کردم .شوهرم کنارپدرش کشاورزی میکردودوران عقدمااکثراروستای شوهرم بودیم .خیلی اذیت کشیدم پدرشوهرم مدام متلک بارم میکردومادرشوهرم هرچی کارمیتونست سرم میریخت ودراخرجلوی همه ازمن بدمیگفت.به خاطرشوهرم تحمل میکردم دوبارازشوهرم خیانت دیدم ولی بخشیدمش.تااینکه یک روزسرموضوعی که من وشوهرم کاملابیتقصیربودیم شوهرم وبرادرشوهرم دعواشون شدواین وسط سهم من کتک ازپدرشوهرم وسهم من وشوهرم رانده شدن ازخانه پدرشوهرم بود.رفتیم خونه پدرم اماازانجایی که من چندتاخواهرمجردداشتم شوهر میگفت انجاراحت نیست.مجبورشدیم یک وام درصدبالابرداشتیم ووسایل ضروری منزل راتهیه کردیم ویک خونه توشهراجاره کردیم .شوهرم بیکاربودوماماهی 60هزارتومن وام ازداج وماهی 85هزارتومن وام وسایل وماهی 65هزارتومن اجاره خونه داشتیم .ماه اول طلاهاموفروختم .ماه دوم همه عقب افتاد ماه سوم مجبورشدیم دوباره وام برداشتیم تااقساط عقب افتاده روپرداخت کنیم .بعدازشش ماه بیکاری شوهرم شاگرد مغازه شدماهی 35هزارتومن بهش میدادند.مادوباره به وام رواوردیم دیگه به شوهرم وام نمیدادندواون وامهای بعدی روبه نام من برمیداشت.هرروزکه میگذشت بدهیهاووامهای مابیشترمیشدودریغ ازکمک.بعدازچندماه شوهرم تصمیم گرفت خودش مغازه بزنه ودوباره وام به نام من.من به خاطرشوهرم مخالفت نمیکردم .تواین مدت من ادامه تحصیل دادم ودیپلم مدیریت گرفتم وبعددیپلم ارایشگری گرفتم.وبعدکامپیوترراتا حدود کمی فراگرفتم بماندکه درمغازه داریمون چقدراذیت کشیدیم .من حامله بودم ومغازه میرفتم وبه شوهرم کمک میکردم .بچمون که دنیااومددیگه شوهرم تنها کارمیکرد.مغازه داری شوهرم چندسال بیشترطول نکشیدوشوهرم به کاردیگه ای رواورد.ولی تواین کارهم شکست خورد.دیگه اینقدرطلبکارداشتیم که ازترس طلبکارهاوضامنین وامهامون جرات نداشتیم نه تلفن جواب بدیم ونه اف اف خونه روبرداریم.بدهیهاووامهامون به 35میلیون تومن رسیدشوهرم پاشوتویک کفش کردبریم تهران.الان چندماهه اومدیم تهران تویک اتاق 16متری داریم زندگی میکنیم شوهرم اینجاسرایداره .به خداقسم اگه قرض نداشتیم زندگی تویک اتاق 16متری باحقوق سرایداری شیرینترین زندگی واسم بودولی....مدام توفکرطلبکاراهستم.همه تهدیدمیکنندوهمه منومیشناسن.چون وامهابه نام منه.عذاب میکشم وقتی فکرمیکنم که چه نفرینهایی پشت سرم هست .داغون میشم .افسردگی گرفنم بماندکه شوهرم هم مدام غرمیزندوبه همه کارهاورفتارهای من ایرادمیگیره .توقع داره بااین همه بدبختی ناراحت نباشم وفقط مال اون باشم .نمیتونم ....عذاب وجدان دارم اعصابم خورده وشوهرم نمک روزخمم شده .خسته شدم .تنها امیدم بعدازخدا بچه ام هست .کمکم کنید.
نظرات شما عزیزان:
|
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||
![]() |